Thursday, August 27, 2009

به خند، لبخند تو در دادگاه دل کودتاگران را بدرد آورد، چریک پیر




--------------------------------------------------------------------------------

بگذارید یکهو بگویم که یکهو عاشقتان شدم... اینکه کسی پیر باشد به قدر شما، چریک باشد به قدر شما، تشکیلاتی باشد به قدر شما و اینها که نه... اینکه کسی با‌شرف و معتقد باشد به قدر شما سخت است و که اینها هم اصلاً نبود... یعنی داستان از جایی شروع شد که ما زمینِ بازی را اشتباه گرفتیم... نه که آمده باشیم برای خوش‌گذرانی و تفریح اما نیامده بودیم برای سیاسی‌بازی اینقدر سخت و اینقدر جانکاه. آمده بودیم سیاست را زندگی کنیم... عاشقی کنیم. اینجورها شد که تاج‌زاده را می‌گفتیم مصطفا و حجاریان را سعید و ... شما را... شما را بهزاد یا به قول شهید رجائی: وَ ما ادراکَ ما بهزاد...

خودم هم نفهمیدم اینها که نوشتم که باید می‌نوشتم یعنی چه؟ اما همین‌قدر می‌دانم که خندیدن شما لابلای آن دادگاهِ غریب و عجیب مرا بدجوری فکری کرد. سال پیش مرداد بود که در کنگره‌ی سازمان تصویب شد در کنگره‌ی بعدی، یعنی کنگره‌ی امسال (که برگزار نشد) بزرگ‌داشت یا پاس‌داشتِ یک عمر مجاهدت در راهِ آزادیخواهی برای شما بگیرند که شما گفتی: کمی لفتش بدید که یکباره ترحیم بگیرید واسمون... و هی مخالفت کردید اما تصویب شد. همین دیگر فکرش را نمی‌کردید سر پیری این‌جور معرکه‌گیری کنید و این‌جور جوانی کنید. یعنی اینکه از نو محک بخورید و کشتی زندگی‌تان که می‌رفت به انتها برسد اینقدر شدید به طوفان بخورد و کج بشود و مج بشود و ... اما غرق نشود. یعنی کی فکرش را می‌کرد نسلی که انقلاب کرد علیه حکومت ظلم شاه حالا باید انقلاب کند به قول علما جهاد اکبر... قیام علیه نفس... یا اصلاً همین آقای کاندیدای خودمان یکهو فرهنگستان و آرامش اینها را رها کند اینجور پیشوای جنبش بشود... جوانی کند... عجب بازی‌ای می‌کند با شما پیران این زمانه...

دوستی می‌گفت: اینها خیلی نامردن که لذتِ داشتن یه روزنامه‌ی خوب مثه شرق رو ازمون گرفتن... اما فکرش را نمی‌کردیم اینقدر مرد باشند که از نمادِ مظلومیت ما حجاریان هم اعتراف بگیرند. اینقدر با‌شرف باشند که بهزاد را جلو بنشانند با لباسِ زندان و دم‌پایی... که یعنی ما را خُرد کنند...

در فیلم شریفِ "جایی برای پیرمردها نیست" اون آقای قاتل انسان عجیبی‌ست. نمی‌شود با تفکرات قدیمیِ کلانتر تحلیلش کرد. اینکه بی‌دلیل آدم می‌کشد اینکه خیلی وحشت‌ناک آدم می‌کشد یعنی آقای کلانتر جمع کن برو... دنیا عوض شده است دیگر مثل قدیم نمی‌شود این دنیای عوضی را بررسی کرد. اینکه اینجور می‌کنند یعنی بازی خیلی سخت است ما فکر اینجاش را نکرده بودیم. آدم‌هایی که می‌نازیدیم به اعتقادشان به مردی‌شان را اینجوری همان اعتقاد را هدف بگیرند که له کنند یعنی دنیا عوض شده است... دیگر مثل قدیم نیست که آقای طالقانی را ببرند زندان و شبیهِ دوران صدر اسلام و شکنجه‌ی یاسر و سمیّه شکنجه کنند و بعد انقلاب بشود و آیت‌الله بماند و زخم‌های تنش... نه الان حجاریان و صفایی‌فراهانی و رمضان‌زاده بعد از ۲ ماه می‌آیند و می‌گویند اشتباه کردیم خیلی ساده‌ اما بعد ما می‌مانیم و زخم‌های روحمان... زخم... زخم.

حالا اینها که گفتم خیلی مهم نبود فقط می‌خواستم بگویم که خیلی سخت است، خیلی بی‌رحم است این زمانه‌ی جدید... باید قواعدش را که لا‌مذهب ندارد، شناخت و با علمِ به آنها بازی کرد... با علم به آنها مبارزه کرد... با علم به آنها نفس کشید حتا. همه‌ی اینها را که نمی‌دانم که عذر هم می‌خواهم به همین که می‌دانم در... که نباید قدمی حتا عقب کشید که باید ایستاد... که باید شرافتاً ایستاد. که نباید از این اعترافات یا اظهارات ترسید انگار کن خون است اینها... ها؟ خون دیگر... یعنی طرف دارد خون می‌دهد دیگر...

خیلی‌ها توی این چند سال می‌گفتند که سیاست پدر مادر ندارد و از این حرف‌های عامّی... نه که بگویم آنها درست می‌گفتند اما می‌خواهم به خدای محمد(ص) قسم بخورم که بله سیاست پدر مادر ندارد... بی‌پدر‌مادر...

...

*این قرار بود یک نامه به بهزاد نبوی خیلی عزیز باشد با چاشنی مصطفی تاج‌زاده... با اندوهِ سعید حجاریانِ همیشه بزرگ با احترام به میردامادی و امین زاده و رمضان‌زاده و صفایی فراهانی و عرب‌سرخی و عطریان‌فر... با یادِ شهاب عزیز... شهابِ رفیق و محمد قوچانی و محمد رضای جلائی‌پور و تمامی عزیزان دربند اما نشد وسط‌هاش گفتم همین‌جوری یک چیزی راجع به عمقِ فاجعه بشود٬ نشد بعد گفتم یک دردِ دل باشد که... این‌هم نشد. حالا می‌ماند در نزدیکِ اذانِ صبح تنها یک خط دعا: اللهم فُک کلّ اسیر...